انسان بودن مضحکه و من خسته ام، اما بذار از دیروز بگم که از بهترین روزامون باهم دیگه بود. بیلیارد یادم داد و رفتیم جگر خوردیم با پنیر و قارچ کبابی و بال (هر از گاهی میشم قوانینمو). دوغمو که برنامه ریزی کرده بودم ببرم خونه و آروم آروم بخورم جا گذاشتم :( و چقد مزه میده وقتی تو گوشم میگه دوسم داره و بخار نفسش لاله گوشمو قلقلک میده. میخواستم بگم کاش انسان نبودم اما راستش از همین مضحک بودنش لذت میبرم.
امروز ترجمه انگلیسی ماهی سیاه کوچولو از صمد بهرنگی رو خوندم، فردا باید به طریقی به خودم ربطش بدم و متنی بنویسم. من همون ماهی سیاهم که میخوام برم دنیارو ببینم. به نظرم زندگیم نباید به سادگی توی تولد، درس، کار، ازدواج، بچه و مرگ حل بشه. همیشه چیزی فراتر خواستم. یادمه وقتایی که فیلم نداشتیم ببینیم یا حوصلمون از منچ بازی کردن سر میرفت روی تخت بنفش ش دراز می کشیدیم و از بعدنا میگفتیم. از وقتی که بزرگ شدیم.
درباره این سایت